*-*

ساخت وبلاگ

آخرین مطالب

امکانات وب

امروز با ب برای اولین بار رفتم پاسیونفضای عجیب و جالبی داشت.بادیدن بچه ها هم مشتاق میشدی که درس بخونی و هم یکی بالاسرته که یهو نخوابی یا بین چرک نویسات doodle نکشی...امروز هیچ پرتی ای توی زمان مطالعاتیم نداشتم و همش بازده صددرصد بوذ:")دخترای باحال و معاشرتی ای داره و میشه گفت اصلااا خجالتی نیستن.خیلی راحت راجب مسائل جنسی و کراشاشون با مراقبی که حداقل بیست سال ازشون بزرگتره صحبت میکردن و درکل نمیذاشتن جو کنکوری پانسیون سرد و متشنج و استرس زا بمونه...کاملا مشخصه بین متولدای 82--83 و بعدش یه فرق بزرررگ هست.بااینکه برای اولین بار باهم اشنا شدیم ولی خیلی صمیمی رفتار میکنن.من و دوستام یه سال طول کشید تا باهم دوست بشیم....و اهانبعد کلی مدت دوباره سین رو دیدم.فکر کنم اخرین دفعه توی حوزه نهایی دیده بودمش.خباز اخرین باری که باهم حرف زدیم...بحث خوبی نبود و به خودم قول دادم دیگه باهاش حرف نزنم.برای اولین بار رابطمو با یه دوست صمیمی به معنای کاملا واقعی قطع کرده بودم.کلی هم پست موقت با عنوان سین و اینکه چقد بعد قطع رابطه کردن باهاش خوشحالم توی وب نوشتم...امروز که دیدمش همه چیز یادم رفت..ب با لبخند بهم زل زده بود تا به سین سلام کنم. بهش سلام کردم ولی طوری رفتار کرد که انگار شک داره جوابمو بده یا نه.سعی کردم نادیدش بگیرم و برم سر میزا تا یکی خوبشو شکار کنم.با کمک ب یه میز گرفتم و توش سکنت گزیدم:) بااینکه چیز زیادی برای تزیین نبرده بودم ولی واقعا قشنگ بود و وایب خوبی میداد.فردا احتمالا چنتا چیز برا میزم ببرم و اختصاصی برا خودم تزیینش کنم.برگردیم سر سین.میونجی گریای ب و حرفایی که سر ناهار بینمون رد و بدل شد باعث شد خاطرات بدم ازش کمرنگ بشه.خاطرات سر کلاسمون رو برای ب تعریف میکردیم و میخندی *-*...ادامه مطلب
ما را در سایت *-* دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : artalex1 بازدید : 78 تاريخ : شنبه 26 آذر 1401 ساعت: 19:34

امروز صبح طبق برنامه ی این یکی دوهفته بازم رفتم پانسیون و همه چی تا الان اوکیه...اگه شکم درد نمیگیرفتم بیشتر میموندم، اونجا بودن رو دوست دارم، مخصوصا وقتی خودمون چهار پنج تا اونجاییم:)به بچه ها اویزون شدم که دیگه نودل خوردن بسه بریم چیپس بخریم با ماست موسیر که اوردم بخوریم:> اونام ک ازخداخواسته قبول کردن و ب رو فرستادیم رفت خرید و اورد خوردیم. میم قبول نکرد با ما چیزی بخوره:/ گفت من فقط با دوستای صمیمیم شاید بتونم یه چیپسو تقسیم کنم.. چطوری میتونین همه باهم از ی ظرف ماست بخورین؟! اسکله دختره.. خب ما که دهن نمیزنیم:/ اخرشم قبول نکرد بیاد پیشمون بشینه -.- انگار از دماغ فیل افتاده:/ ولی خب بازم دوسش دارم، از استایلش خوشم میاد، حرف زدنشم باحاله،هردفعه میبینمش تو چشام خیرس:/ کلا دوحالت داره، یا ازم متنفره، یا اونم میخواد دوست بشیم، که من فکر میکنم اولی درست باشه، ولی ازونجایی ک فک کنم هم سنیم، سعی میکنم بیشتر سعی کنم ک باهم دوست بشیم: موقع ظرف شستن ف بهم گفت چند وقته اومدی؟! گفتم یه هفته ای میشه... گفت عه پس چرا انقدر حس میکنم باهات نزدیکم؟!برا خودمم عجیبه، من هیچوقت انقدر زود باکسی دوست نمیشدم، انقدر راحت و بی پرده حرف نمیزدم، بخصوص با کسایی که تازه شناختم، اسم و قیافه ها خیلی سریع از یادم میرفتن،توی جمعی که همسنم نبودن خیلی عجیب رفتار میکردم، با ادمای بزرگتر از خودم که اصلا حتی حرف هم نمیتونستم بزنم... امسال واقعا تغییر کردم،از بی افا و کراشا و درگذشته ها و نیومده های بچه ها خبردارم و تو ذهنم مونده... و خب خوشحالم از تغییرم. چون هیچوقت فکر نمیکردم بتونم جایی بجز اینجا و بین اون سه نفر بخصوص "خودم" باشم:) سین و من امروز از خنده پاااره شدیم. ازون مودا که به چرت ترین چیزای دور *-*...ادامه مطلب
ما را در سایت *-* دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : artalex1 بازدید : 82 تاريخ : شنبه 26 آذر 1401 ساعت: 19:34